آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان هر چی بتونم هر چی بتونم
لطیفه های کودکانه
1- يك نفر مغازه بادكنك فروشي باز مي كنه ولي بعد از مدت كوتاهي ورشكست مي شود، چون بادكنكهايش را به شرط چاقو مي فروخت. 2- يك نفر مي خواست يك ماهي را خفه كنه هي سر ماهي را زير آب مي كرد و در مي آورد 3-تلويزيون داشت گل خدادداد عزيزي را به استراليا نشان مي داد. دو سه بار كه صحنه گل زدن را آهسته نشان دادند، تماشاچي عصباني ميشود و ميگه: حالا اينقدر نشان بده تا يكدفعه دروازه بان اون را بگيرد. 4-يك نفر به كله پزي مي رود. فروشنده از مشتري مي پرسد: آقا چشم بذارم؟ مشتري: بله، ولي اول بذار قايم بشم. 5-كمك خلبان: خلبان نگاه كن، آدمها از اين بالا مثل مورچه مي مانند خلبان:چيزي كه تو مي بيني همان مورچه است چون ما هنوز پرواز نكرديم 6-روزي خودكار آبي پدرش مي ميرد تا يكماه مشكي مي نويسد. 7-صاحبخانه: هر وقت ميام ميگم اجاره خونه رو بده، ميگي وقتي حقوق بگيرم ، آخه داداش پس كي حقوق مي گيري مستاجر: هر وقت استخدام شدم.! 8-ماشين مردي را دزد زد. يكي گفت: تقصير تو بود كه مواظب ماشينت نبودي. ديگري گفت: تقصير همسايه ها است كه در منزل را باز گذاشته بودند و خلاصه هر كسي نظري داد مرد گفت : گويا همه ما گناهكاريم و دزد هيچ تقصيري ندارد 9-مرد ثروتمندي براي خود مقبره اي بسيار زيبا ساخت. وقتي مقبره آماده شد از معمار پرسيد : اين ساختمان چه كم دارد؟ بنا: وجود شريف شما را 10-مردي كه ادعاي خدائي مي كرد به زندان انداختند. يك روز نگهبان به او گفت: اگر تو خدايي ، پس چرا در زندان هستي؟ مرد: مگر نشنيدي كه مي گويند ، خدا همه جا هست. 11-مادر: ديشب ، دو قطعه شيريني مانده بود ولي حالا فقط يكي مانده است دختر: چون هوا تاريك بود ، شيرين دومي را نديدم 12-دختر: شما هنوز سه روز است كه با من آشنا شديد چطور تصميم به ازدواج گرفتيد پسر: اختيار داريد ، بنده دو سال است در بانكي كار مي كنم كه پدرتان آنجا حساب دارد 13-معلم: آخرين دنداني كه در مي آيد چه دنداني است؟ شاگرد: دندان مصنوعي است! 14-آقاي گاو به نقاش : زبانم لال ، چرا منو شبيه گاو كشيدي؟! 15-يك روز كبريتي سرش را مي خاراند، آتش مي گيرد. 16-معلم:بگو ببينم، كمبوجيه چه جور پادشاهي بود؟ شاگرد:پادشاه بدي نبود، فقط هميشه از كمبود بودجه شكايت داشت. 17-معلم : بنويس صابون شاگرد روي تخته نوشت ، سابون معلم : ببين عزيزم صابون با ص است نه با س شاگرد : خانم فرقي نمي كند نگران نباشيد اينم كف مي كند 18-دو نفر دروغگو به هم رسيدند اولي گفت : من ديشب توي كره ماه شام خوردم دومي : آره ، وقتي از كره ي مريخ برمي گشتم تو را در كره ماه سر سفره ديدم 19-مادر : علي بيا اسفناج بخور آهن دارد علي : آخر مادر جان الان آب خوردم مي ترسم زنگ بزنم 20-پدر : حالا كه رفوزه شدي به كسي نگو تا آبرويت نرود پسر: چشم پدر، به همه سفارش كردم تا به كسي نگويند 21-خبرنگار: چرا قبل از هر بازي به حمام مي روي؟ فوتباليست: براي اينكه گلهاي تميز بزنم 22-معلم: بگو به غير از اكسيژن چه چيزهايي در هوا وجود دارد؟ شاگرد : آقا اجازه، كلاغ ، مگس ، پشه !!!!.... 23-معلم: چند وقت است كه حمام نرفتي؟ شاگرد: از موقعي كه اميركبير در حمام كشته شد. 24-گرگه ميره در خونه شنگول و منگول را مي زند و مي گويد،در را باز كنيد منم منم مادرتون غذا آوردم براتون بزبزكها مي گويند: برو گرگ ناقلا ما آيفون تصويري داريم!!ا 25-اولي: من اين پازل را سه ساله تمام كردم دومي : نه بابا !! چقدر طول كشيد؟ اولي : اتفاقا خيلي زود تمام كردم آخه رويش نوشته بود براي 3 تا 5 سال !!!!! 26-مادر : بيژن، من دارم ميرم بيرون به كبريت دست نزني ؟ بيژن : نه مادر ، فندك بابا پيش منه !!! 27-يك پرگار ضربه مغزي ميشه، مستطيل ميكشه !!! 28-اتوبوسي آرام از سرازيري پايين مي آمد و مردي بدنبال آن مي دويد. يك نفر گفت: فكر نكنم بتوني بهش برسي ، مرد جواب داد: دعا كن كه برسم، چون راننده اتوبوسم. 29-يكي استاديوم ميره بجاي اينكه فوتبال نگاه كنه به راست و چپ و بالاي سرش را با تعجب نگاه مي كرد بهش مي گويند: چرا فوتبال نگاه نمي كني؟ ميگه : دارم دنبال كلمه ي زنده مي گردم 30-يك نفر پدرش فوت ميكند مراسم هفتش شلوغ ميشود براي چهلمش بليط مي فروشد. 31-معلم : ماه هاي خارجي را نام ببريد شاگرد: فروردين ، ارديبهشت ، ....و معلم : اينها كه فارسي اند شاگرد : خوب ترجمه اشان كردم 32-اولي: تو فكر مي كني با ديدن عددها مي توان آينده را پيش بيني كرد؟ دومي : بله، مادر من مي تواند . چون از اول سال كه مادر كارنامه ام را ديد گفت : تو آخر سال از رياضيات تجديد مي شوي . و اتفاقا همينطور هم شد 33-پدر : از پسر همسايه ياد بگير ، درست هم سن و سال تو است ولي شاگرد اول شده . پسر : پدرجان شما هم كه هم سن و سال دايي هستيد چرا مثل او دكتر نشديد ؟ 34-شخصي رنگ خودكارش تمام مي شه ، ترك تحصيل مي كنه 35-معلم: قوي ترين شخصي را كه مي شناسيد كيست؟ شاگرد: صاحبخانه....!!!! 36-يه مورچه ي پسر دچار افسردگي مي شود . مامانش او را نزد يك روانپزشك برد. روانپزشك پسر را معاينه كرد و از پرسيد چي شده؟ مورچه ميگه : عاشق يكي شدم ، رفتم جلو ديدم تفاله چاي است!!!! 37-یك لامپ مي سوزد به آن پماد سوختگي مي زنند. 38-ماه محرم دكتر به ديوانه خانه مي رود و مي بيند همه جشن عروسي گرفتند ولي يكي ساكت است. فكر مي كند شايد حالش خوب شده ازش مي پرسد: چرا تو ساكتي؟ ديوانه: آخه من عروسم.!!!!! 39-معلمي حرف لام را ، نون تلفظ مي كرد. يكروز به بچه ها درس الف را مي داد . به بچه ها گفت تكرار كنيد بچه ها گفتند: انف معلم گفت : وقتي من مي گويم انف شما ها نگوييد انف بگوييد انف .!!!! 40-به يك فضول مي گويند: اگر نصف دنيا را به تو بدهيم قول مي دهي فضولي نكني!!!!! فضوله ميگه : نصف ديگرش را به كي مي دهيد ؟ 41-بچه: پدر، معلم ما خواسته است درباره ازدواج چيزي بنويسيم نظر شما چيست؟ پدر: معلم شما زن است يا مرد؟ بچه: زن پدر: بهتر است از مادرت بپرسي چون اگر من نظرم را بگويم حتما صفر مي گيري!!!!! 42-قاضي: خجالت نمي كشي روز روشن دزدي مي كني؟ دزد: قربان وقتي شب مي رويم باز هم مردم گله مي كنند آخه پس ما كي به كار و كاسبي مان برسيم. 43-روزي در جائي نذري مي دادند. از فقيري كه از آن حوالي مي گذشت پرسيدند: "اشتها داري؟" گفت: من در اين جهان جز اشتها چيزي ندارم!!!!! 44-پسري مدادش را در خانه گم كرد به مادرش گفت: من به كوچه مي روم تا دنبال مداد بگردم. مادر گفت: تو كه مدادت را در خانه گم كرده اي چرا به كوچه مي روي ؟ پسر گفت :آخر خانه تاريك است. 45-فقيري در خانه مردي را زد و از او كمكي خواست . صاحبخانه به او دشنام داد. فقير گفت: حالا كه چيزي نداده اي ، چرا فحش مي دهي؟ مرد گفت : دوست ندارم كه دست خالي رفته باشي!!!!! 46-اسبي و گورخري با هم مسابقه مي دهند و گورخر برنده مي شود. اسب مي گويد: قبول نيست تو لباس ورزشي تنت بود. نظرات شما عزیزان: دو شنبه 18 دی 1391برچسب:لطیفه,جک,جک کودکانه,جوک,لطیفه کودکانه,کودکانه, :: 13:54 :: نويسنده : **دانی**
|