لطیفه های کودکانه
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 48
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 133
بازدید کل : 16677
تعداد مطالب : 6
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


هر چی بتونم
هر چی بتونم





لطیفه های کودکانه

 


1- يك نفر مغازه بادكنك فروشي باز مي كنه ولي بعد از مدت كوتاهي ورشكست مي شود، چون بادكنكهايش را به شرط چاقو مي فروخت.

2- يك نفر مي خواست يك ماهي را خفه كنه هي سر ماهي را زير آب مي كرد و در مي آورد

3-تلويزيون داشت گل خدادداد عزيزي را به استراليا نشان مي داد. دو سه بار كه صحنه گل زدن را آهسته نشان دادند، تماشاچي عصباني ميشود و ميگه: حالا اينقدر نشان بده تا يكدفعه دروازه بان اون را بگيرد.

4-يك نفر به كله پزي مي رود. فروشنده از مشتري مي پرسد: آقا چشم بذارم؟

مشتري: بله، ولي اول بذار قايم بشم.

5-كمك خلبان: خلبان نگاه كن، آدمها از اين بالا مثل مورچه مي مانند

خلبان:چيزي كه تو مي بيني همان مورچه است چون ما هنوز پرواز نكرديم

6-روزي خودكار آبي پدرش مي ميرد تا يكماه مشكي مي نويسد.

7-صاحبخانه: هر وقت ميام ميگم اجاره خونه رو بده، ميگي وقتي حقوق بگيرم ، آخه داداش پس كي حقوق مي گيري

مستاجر: هر وقت استخدام شدم.!

8-ماشين مردي را دزد زد. يكي گفت: تقصير تو بود كه مواظب ماشينت نبودي. ديگري گفت: تقصير همسايه ها است كه در منزل را باز گذاشته بودند و خلاصه هر كسي نظري داد

مرد گفت : گويا همه ما گناهكاريم و دزد هيچ تقصيري ندارد

9-مرد ثروتمندي براي خود مقبره اي بسيار زيبا ساخت. وقتي مقبره آماده شد از معمار پرسيد : اين ساختمان چه كم دارد؟

بنا: وجود شريف شما را

10-مردي كه ادعاي خدائي مي كرد به زندان انداختند. يك روز نگهبان به او گفت: اگر تو خدايي ، پس چرا در زندان هستي؟

مرد: مگر نشنيدي كه مي گويند ، خدا همه جا هست.

11-مادر: ديشب ، دو قطعه شيريني مانده بود ولي حالا فقط يكي مانده است

دختر:  چون هوا تاريك بود ، شيرين دومي را نديدم

12-دختر: شما هنوز سه روز  است كه با من آشنا شديد چطور تصميم به ازدواج گرفتيد

پسر: اختيار داريد ، بنده دو سال است در بانكي كار مي كنم كه پدرتان آنجا حساب دارد

13-معلم: آخرين دنداني كه در مي آيد چه دنداني است؟

شاگرد: دندان مصنوعي است!

14-آقاي گاو به نقاش : زبانم لال ، چرا منو شبيه گاو كشيدي؟!

15-يك روز كبريتي سرش را مي خاراند، آتش مي گيرد.

16-معلم:بگو ببينم، كمبوجيه چه جور پادشاهي بود؟

شاگرد:پادشاه بدي نبود، فقط هميشه از كمبود بودجه شكايت داشت.

17-معلم : بنويس صابون

شاگرد روي تخته نوشت ، سابون

معلم : ببين عزيزم صابون با ص است نه با س

شاگرد : خانم فرقي نمي كند نگران نباشيد اينم كف مي كند

18-دو نفر دروغگو به هم رسيدند

اولي گفت : من ديشب توي كره ماه شام خوردم

دومي : آره ، وقتي از كره ي مريخ برمي گشتم تو را در كره ماه سر سفره ديدم

19-مادر : علي بيا اسفناج بخور آهن دارد

علي : آخر مادر جان الان آب خوردم مي ترسم زنگ بزنم

20-پدر : حالا كه رفوزه شدي به كسي نگو تا آبرويت نرود

 پسر: چشم پدر، به همه سفارش كردم تا به كسي نگويند

21-خبرنگار: چرا قبل از هر بازي به حمام مي روي؟

فوتباليست: براي اينكه گلهاي تميز بزنم

22-معلم: بگو به غير از اكسيژن چه چيزهايي در هوا وجود دارد؟

شاگرد : آقا اجازه، كلاغ ، مگس ، پشه !!!!....

23-معلم: چند وقت است كه حمام نرفتي؟

شاگرد: از موقعي كه اميركبير در حمام كشته شد.

24-گرگه ميره در خونه شنگول و منگول را مي زند و مي گويد،در را باز كنيد منم منم مادرتون غذا آوردم براتون

بزبزكها مي گويند: برو گرگ ناقلا ما آيفون تصويري داريم!!ا

25-اولي: من اين پازل را سه ساله تمام كردم

دومي : نه بابا !! چقدر طول كشيد؟

اولي : اتفاقا خيلي زود تمام كردم آخه رويش نوشته بود براي 3 تا 5 سال !!!!!

26-مادر : بيژن، من دارم ميرم بيرون به كبريت دست نزني ؟

بيژن : نه مادر ، فندك بابا پيش منه !!!

27-يك پرگار ضربه مغزي ميشه، مستطيل ميكشه !!!

28-اتوبوسي آرام از سرازيري پايين مي آمد و مردي بدنبال آن مي دويد. يك نفر گفت: فكر نكنم بتوني بهش برسي ، مرد جواب داد: دعا كن كه برسم، چون راننده اتوبوسم.

29-يكي استاديوم ميره بجاي اينكه فوتبال نگاه كنه به راست و چپ و بالاي سرش را با تعجب نگاه مي كرد

بهش مي گويند: چرا فوتبال نگاه نمي كني؟

ميگه : دارم دنبال كلمه ي زنده مي گردم

30-يك نفر پدرش فوت ميكند مراسم هفتش شلوغ ميشود براي چهلمش بليط مي فروشد.

31-معلم : ماه هاي خارجي را نام ببريد

شاگرد: فروردين ، ارديبهشت ، ....و

معلم : اينها كه فارسي اند

شاگرد : خوب ترجمه اشان كردم

32-اولي: تو فكر مي كني با ديدن عددها مي توان آينده را پيش بيني كرد؟  

دومي : بله، مادر من مي تواند . چون از اول سال كه مادر كارنامه ام را ديد گفت : تو آخر سال از رياضيات تجديد مي شوي . و اتفاقا همينطور هم شد

33-پدر : از پسر همسايه ياد بگير ، درست هم سن و سال تو است ولي شاگرد اول شده .

پسر : پدرجان شما هم كه هم سن و سال دايي هستيد چرا مثل او دكتر نشديد ؟

34-شخصي رنگ خودكارش تمام مي شه ، ترك تحصيل مي كنه

35-معلم: قوي ترين شخصي را كه مي شناسيد كيست؟

شاگرد: صاحبخانه....!!!!

36-يه مورچه ي پسر دچار افسردگي مي شود . مامانش او را نزد يك روانپزشك برد. روانپزشك پسر را معاينه كرد و از پرسيد چي شده؟

 مورچه ميگه : عاشق يكي شدم ، رفتم جلو ديدم تفاله چاي است!!!!

37-یك لامپ مي سوزد به آن پماد سوختگي مي زنند.

38-ماه محرم دكتر به ديوانه خانه مي رود و مي بيند همه جشن عروسي گرفتند ولي يكي ساكت است. فكر مي كند شايد حالش خوب شده ازش مي پرسد: چرا تو ساكتي؟

ديوانه: آخه من عروسم.!!!!!

39-معلمي  حرف لام را ،  نون تلفظ مي كرد. يكروز  به بچه ها درس الف را مي داد . به بچه ها گفت تكرار كنيد

بچه ها گفتند: انف

معلم گفت : وقتي من مي گويم انف شما ها نگوييد انف بگوييد انف .!!!!

40-به يك فضول مي گويند: اگر نصف دنيا را به تو بدهيم قول مي دهي فضولي نكني!!!!!

فضوله ميگه : نصف ديگرش را به كي مي دهيد ؟

41-بچه: پدر، معلم ما خواسته است درباره ازدواج چيزي بنويسيم نظر شما چيست؟

پدر: معلم شما زن است يا مرد؟

بچه: زن

پدر: بهتر است از مادرت بپرسي چون اگر من نظرم را بگويم حتما صفر مي گيري!!!!!

42-قاضي: خجالت نمي كشي روز روشن دزدي مي كني؟

دزد: قربان وقتي شب مي رويم باز هم مردم گله مي كنند آخه پس ما كي به كار و كاسبي مان برسيم.

43-روزي در جائي نذري مي دادند. از فقيري  كه از آن حوالي مي گذشت پرسيدند: "اشتها داري؟"

گفت: من در اين جهان جز اشتها چيزي ندارم!!!!!

44-پسري مدادش را در خانه گم كرد به مادرش گفت: من به كوچه مي روم تا دنبال مداد بگردم.

مادر گفت: تو كه مدادت را در خانه گم كرده اي چرا به كوچه مي روي ؟

پسر گفت :آخر خانه تاريك است.

45-فقيري در خانه مردي را زد و از او كمكي خواست . صاحبخانه به او دشنام داد.

فقير گفت: حالا كه چيزي نداده اي ، چرا فحش مي دهي؟

مرد گفت : دوست ندارم كه دست خالي رفته باشي!!!!!

46-اسبي و گورخري با هم مسابقه مي دهند و گورخر برنده مي شود. اسب مي گويد: قبول نيست تو لباس ورزشي تنت بود.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







دو شنبه 18 دی 1391برچسب:لطیفه,جک,جک کودکانه,جوک,لطیفه کودکانه,کودکانه, :: 13:54 ::  نويسنده : **دانی**